آتش مهرتو در سینه نهان است هنوزخون دل از گذر دیده روان است هنوزنگران رخ زیبای تو شد دیده و دلهمچنانم دل ودیده نگران است هنوزغمزه ات می دهدم عشوه که من آن توامچون بدیدم نظرش با دگران است هنوزدر ازل عکس جمالت به گلستان بردندبلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوززان شمایل خبری باد به بستان آورددر چمن سرو سهی رقص کنان است هنوزاز یقین دهنت هیچ نمی یارم گفتکانچه گویم همه در عین گمان است هنوزدل که اندر شکن زلف تو بست ابن حساممشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز ابن حسام خوسفی
***
خوشا آن دل که جانانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی
به رشک آید قد طوبی در آن باغ
که سرو ناز پستانش تو باشی
علاج درد بی درمان نجوید
دوا جوئی که درمانش تو باشی
خبر ها می دهد هدهد دگر بار
سبا را تا سلیمانش تو باشی
در آن مجلس شکر ریزد به خروار
که طوطی سخن دانش تو باشی
مرا ابن احسام این مرتبت بس
که جانانش تو و جانش تو باشی
سزد گر بر همه خوبان کند ناز
بتی کالحق غزلخوانش تو باشی ابن حسام خوسفی
***
ای کعبهٔ جان خاک سر کوی تو ما را
محراب دل اندر خم ابروی تو ما را
هر بار که پای از سر کوی تو کشم باز
پابست کند باز سر موی تو ما را
در راه تو خون دل عشاق سبیل است
گو چشم تو خون ریز به یرغوی تو ما را
جز نقش تو در دیده خیالی که در آید
از سر ببرد نرگس جادوی تو ما را
در مملکت حسن ز هر وجه که خوب است
در چشم نیاید به جز از روی تو ما را
زان روی که از سلسله اهل جنونیم
زنجیر کند حلقه گیسوی تو ما را
افتاده چشم سیهت ابن حسام است
زان روز که افتاده نظر سوی تو ما را ابن حسام خوسفی
***
خبری جان دل ز جانان پرس
درد بسیار شد ز درمان پرس
ما کجا و وصال یار کجا
هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس
پیش آدم حدیث رضوان گوی
غم یوسف ز پیر کنعان پرس
تو چه دانی که نطق مرغان چیست
قصه ی هدهد از سلیمان پرس
عاشقان غیمت بلا دانند
صبر ایوب را ز کرمان پرس
حال بر من فلک بگردانید
حالم از چرخ حال گردان پرس
حال سرگشتگی ابن حسام
زان خم طره ی پریشان پرس ابن حسام خوسفی
***
ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما
سایهٔ سرو قدت دور مباد از سر ما
هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت
آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما
روی تو اختر سعد است و مرا از طالع
روی آن نیست که تابنده شود اختر ما
جرعهای زان لب شیرین به لب ما نرسید
تا لبالب نشد از خون جگر ساغر ما
خود همین نام تمامم که پس از من نامی
ننویسند به جز نام تو در دفتر ما
زیور مدّعیان گر به مثل سیم و زر است
لؤلؤ نظم خوشاب است زر و زیور ما
مدتی بر سر کویت بنشست ابن حسام
که نگفتی به چه باب است فلان بر در ما ابن حسام خوسفی
***
ای ز خطت غالیه پر مشک ناب
آینه دار رخ تو آفتاب
تا رخ تو رونق مه بشکند
برشکن آن طّره مشگین ناب
با رخ تو مهر ندارد فروغ
ذره نیارد بر خورشید تاب
دوش مرا خیل خیالت ببرد
صبر و قرار از دل و از دیده خواب
مردمک دیده کند دم به دم
روی من از اشک ملَّون خضاب
دیده میندیش ز طوفان غم
مردم آبی نشکوهد ز آب
خاک درت مسکن ابن حسام
کوی تواش درگه دولت مآب ابن حسام خوسفی
مطالب مرتبط:
ابن حسام کیست؟